پایه هشتممتوسطه اولکمک آموزشی

انشا درمورد حمل یک قالب یخ بدون دستکش

انشا درمورد حمل یک قالب یخ بدون دستکش

چند روز پیش عروسی دختر خالم بود که وسط پزیرایی از مهمان ها یخ برای نوشیدنی ها تمام شد دایی محمد از من خواست هر چه زودتر به بازار بروم تا یخ تهیه کنم.

برای اولین بار مسئولیت مهمی را بر عهده من گذاشته بودند و تمام تلاش خود را کردم تا به بهترین صورت و با کمال دقت آن را انجام دهم تا ابروی دختر خاله ام نرود و دایی محمد نیز از اینکه به من مسئولیتی داده است پشیمان نشود و با درست انجام دادن آن خوشحال شود.

هر چه زودتر به سمت بازار رفتم تا یخ را تهیه کنم  اما به دلیل عجله زیاد دستکش برای حمل قالب یخ را فراموش کردم و مجبور شدم که بدون دستکش یخ ها را حمل کنم تا هر چه سریعتربه پیش دایی بروم اما به دلیل سرمای زیاد و یخ بودن قالب تمام دستم کبود و بی حس شده بود اما موفق شدم که یخ ها رو زود به مقصد برسانم.

سربلند از انجام وظیفه ی خود شادمان باشم با این که تا چند ساعت دستم احساس گز گز و بی حسی می کرد اما این برایم تجربه ای شد که دیگر هیچوقت قالب یخ را بدون دستکش حمل نکنم.

انشا درمورد حمل یک قالب یخ بدون دستکش


حمل یک قالب یخ بدون دستکش

این صحنه‌ای که قصد توصیف کردن آن را دارم،هنوز برای خودم به راستی دردناک است. هر بار با به یاد آوردن آن، بر بی‌ عدالتی دنیا، خشم می‌گیرم و از این که نتوانستم کاری برای پسرک کوچکی که قالب یخی را حمل می‌کرد انجام دهم، دلخور می‌شوم.

این صحنه مربوط به پسرک کوچکی است که برای مغازه آبمیوه فروشی کار می‌کرد و من او را در حین حمل قالب یخ تماشا کردم. پسرک در حالی که قالب یخ بزرگی به شکل مکعب مستطیل را در دستانش گرفته بود، از کوچه‌ای در سمت راست پیچید.

لباس‌هایش کهنه و کلاه رنگ و رو رفته‌ای بر سر داشت. کفش‌هایش از حالت اصلی خود درآمده و کج و وارفته بودند. اما از همه غم انگیزتر دو دست کوچک و نحیفش بود که قالب یخ بزرگی را حمل می‌کردند.

عجیب بود که نه دست‌های پسرک با دستکشی پوشانده شده بود و نه قالب یخ روپوشی داشت! اگر هم نمی‌توانستم حدس بزنم که چه رنجی را از حمل قالب یخ با دست‌های بدون پوشش خود می‌کشد، این از حالت چهره و شکل راه رفتنش کاملا هویدا بود.

پسرک آرام آرام قدم‌ برمی‌داشت. به نظر می‌رسید که هم سنگینی یخ و هم سوز انجماد آن، آزارش می‌داد. چند بار دیدم که دستانش را زیر بار سرمای یخ، کمی جا به جا کرد. انگشتانش از شدت سرما به یخ چسبیده بود و به سختی آن‌ها را از بدنه یخ جدا می‌کرد.

در نهایت به مغازه آبمیوه فروشی رسید و یخ را در جای خود گذاشت. کمر راست کرد و دستانش را که از سرما قرمز شده بود، به هم سایید و با حرارت نفس خود، سعی به گرم کردن آن‌ها داشت.

این مقاله چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ به این مقاله امتیاز بدید

میانگین رتبه 4 / 5. تعداد امتیاز ها: 1

تا حالا امتیازی ثبت نشده است! برای این مقاله امتیاز ثبت کنید.

حسین شریفی

راه موفقیت، همیشه در حال ساخت است؛ موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن . ما در تحقیقستان تلاش میکنیم تا بهترین ها را برای شما به ارمغان آوریم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا