انشا درمورد ستاره
انشا درمورد ستاره
روی ایوان ایستاده بودم و به اسمان پر ستاره نگاه میکردم ، صدای مرموزی مرا به خود جلب کرد، نردبانی که گوشه حیاط بود تکان میخورد نزدیک تر شدم ولی چیزی نبود، ناگهان به سرم زد تا از پله های آن نردبان بالا روم.
پله ها را یکی یکی میگذراندم و گویی نردبان بلند تر میشد. همانگونه که بی وقفه پله ها را سپری میکردم. روی یکی از پله ها متوقف شدم و دستم را دراز کردم تا ستاره ای را با دست بگیرم. میتوانستم حضور گرمای ستارگان را در کنار خود حس کنم.
چند ستاره ای کندم و در جیب بلوزم گذاشتم ، با احتیاط پله ها را باز گشتم ، ناگهان پایم به یکی از پله ها گیر کرد و با صدایی محیب به زمین خوردم.
در همین زمان که از ترس جیغ میکشیدم مادرم مرا از خواب بیدار کرد. از ترسی که در جان داشتم دست خود را به سمت جیبم بردم اما ستاره ای در کار نبود. نفسم را به بیرون دادم و خدارو شکر کردم که همه اتفاقات خواب بود.
عالی بود