انشا درمورد شب یلدا
بیا که امشب می خواهم تا صبح برایت قصه بگویم . قصه از راز زندگی ، همان راز ساده ی کوچکی که در میانه ی هزار راز پیچیده ی بزرگ کم رنگ و محو شد. بیا که امشب می خواهم تا صبح برایت قصه بگویم . نه اشتباه نکن ، از قصه ی آنها که کاخ های عظیم ساختند نخواهم گفت.
از بناهای بزرگ و سقف های بلند و ستون های استوار یا از قصه ی فاتحان سرزمین های دور
یا از قصه ی پهلوانان پیروز میدان ها
از هفت شهر عشق و از دنیای شیرین غزل
از لیلی ها و نازهایشان نخواهم گفت
همچنان که از مجنون ها و نیازشان
برایت از زندگی قصه خواهم گفت
همه ی قهرمان های داستان های کهن
زندگی را شباهنگام در لحظات کوچک و ساده ای تجربه کرده اند که پس از ساختن دیوار کاخ های بلند
لحظه ای کنار یکدیگر نشستند و حرف زدند
و پس از فتح سرزمین های دور
بر زمینی دراز کشیدند و به آسمان خیره شدند و پس از وصال به معشوق ، لحظه ای چشمانشان را بستند و نفسی عمیق کشیدند.
و پس از نازهایشان ، لحظه ای لبخندی زیرکانه بر لب آوردند و پس از نیازهایشان قطره اشکی از شوق ریختند.
در جستجوی راز زندگی نباش ، لذت راستین زندگی در همین لحظه های کوتاه خلاصه می شود نه در آن داستان های بلند.
زندگی در تمام این لحظاتی که رازش را جستجو می کنی ، آرام و بی صدا از کنار تو گذر می کند.
پس بیا بازی را از آخر آغاز کنیم ، با لحظه های شیرین کنار هم بودن .
آن هندوانه را بیاور تا کنار هم باشیم ، بگوییم و بشنویم و بخوانیم و بخندیم.
زندگی چیزی بیش از این نیست .
قصه هایی را که گفتم همچون قصه هایی که نگفتم ، به فراموشی بسپار
قرار نیست تو قهرمان قصه من باشی ، برخیز و قهرمان رویاهای خودت باش.