انشا درمورد مهمترین رخداد زندگی من
انشا درمورد مهمترین رخداد زندگی من
گاهی حادثه هایی در زندگی ما، رنگی به قسمتهای دیگر زندگی میزند. این رنگها گاهی هنرمندانه است و دیدن دارد گاهی هم نه.اواخرِ مرداد بود. هوا خیلی گرم بود و روزها دراز. کارگریِ بنّایی، سختتر از فصلهای دیگر میگذشت.
سختم بود؛ اما مجبور بودم. تلخیِ کار و حمّالی را مزدِ نقدِ صاحبْکار، شیرین میکرد. آن روزها، روستای ما همیشه کار داشت. مردِ کار بودی، کار بود. کار برای من عار نبود. غروب بود که رسیدم خانه. بوی آشِ مادر، حیاط را گرفته بود.
صدای گاوِ شیری را از گوشهی طویله میشد شنید. منتظر بود برسم بدوشمش. پستانهایِ با برکتش رگ کرده بود. همین به فریادش کشانده بود. وقتش بود. گفتم : « آرووم باش! الان میام میدوشمت! زبون بستّه!».
گرسنه بودم. بوی آش میکشاندم به آشپزخانه؛ قصرِ قرارِ مادرم. صدایِ مادر و شادیِ شیرینی که از چشمهایِ او به چشمم ریخت! هنوز یادم نرفته… هی! روحت شاد مادر!
خبر قبول شدنم در کنکورِ سراسری را به او رسانده بودند. مادر هم این مهمترین رخداد زندگی من را خوب رسانده بود. تازه فهمیدم که در دانشگاهِ شیراز رشتهی زبان و ادبیات فارسی قبول شدم. از شادی پر در آوردم.
الهی شکر. از آن خبر تا الان که این سطرها را قلمی میکنم بیست سال گذشته است. پیر شدم. شیرینی این خبر، هنوزم زیر زبانم مزه دارد.