انشا درمورد چشمان آبی

انشا درمورد چشمان آبی

انشا درمورد چشمان آبی

تنها صدای هیاهوی باد به گوش می رسد. پنجره٬ زیر تازیانه و شکنجه های باد وحشی٬ طاقت نیاورده و تاب و تحملش از جام صبرش لبریز شده است. پنجره٬ باتکان های گوشخراش و پردردش و رقص پرغوغای وجودش٬ رنج و عذاب درونش را فریاد می زند.


شیشه ی پنجره غبار و پردود و شکسته٬ آیینه وجودش از تنهایی سرریز شده و بغضش شکسته٬ تارهای عنکبوت درهم پیچیده٬ فرشی از خاک روی زمین گسترده و گل های در گلدان شده پژمرده. چون قبرستانی شده بی قبر و تابوتی تهی از هرگونه جسم سرد و سنگی.

تق تق٬ تق تق کفشهای مشکی ورنی براقی طلسم سکوت حاکم بر خانه را می شکند. درتاریکی خانه٬ از دل شیشه های شکسته و زخم خورده ی پنجره٬ پرتو های گرم و نورانی و امید بخش خورشید٬ روشنایی را بر جان سرد خانه می بخشد. درزیر پرتو های نور و سکویی از نور و سکوت٬ مردی نمایان می شود.

قامتش چون سرو بلند و قدم هایش چون کوه استوار. سردی نگاهش٬ استواری گام هایش٬ ابهت هیکل و ابروان گره خورده اش٬ چین های نشسته بر پیشانی بلندش٬ همه و همه بازبان بی زبانی٬ با سکوتی پرصدا فریاد می زنند غرور و غم نهفته در دل او را.

پشت آبی چشمانش٬ دریایی طوفانی نهفته است‌. دریایی پرتلاطم و مواج. دریایی که موج سواران٬ قایقرانان٬ صیادان و عاشقان صدای باران٬ در گرداب غرور و خشم آن گرفتار خواهند شد‌. مرد٬ همچو مجسمه ای زیر دالانی از نور و سکوت ایستاده و هیکل بی نقصش را و جامه ی گرانبهای تنش را به نمایش گذاشته است.

نسیم خنکی از لابه لای روزنه ها در سراسر محفل تاریک روشنی٬ جریان می یابد. و عطر دل انگیز طراوت و تازگی در فضای خانه می پیچد. گرد و غبار و خاک را با ناز و عشوه پس می زند و گیسوان شبرنگ مرد را به بازی میگیرد.

گیسوان پرپیچ و تابش٬ با نوازش های مادرانه ی نسیم فرصت دیدار با پیشانی اش را می یابد و چین های نشسته بر پیشانی بلندش از شوق دیدار با گیسوانش به فراموشی سپرده می شود.

دریای طوفانی چشمانش٬ آرام می گیرد. باموج های کوتاه و بلندش دل صخره را قلقلک می دهد و تا ژرفای وجود شن ریزه های ساحل نفوذ می کند.

لبخندی مهمان لبان کوچک و سرخش می شود. و چون غنچه رزی٬ سرخی اش را به رخ آدمیان می کشد. دستان مشت شده اش باز شده و انگشتان بلندش از قفس طاقت فرسای خشم او رهایی یافته اند.

او مرد خشمگین و خدای غرور چند لحظه پیش٬ با ناز و کرشمه و عشوه گری نسیم٬ سرمست شده و دانه ی خنده را در پالیز دلش پاشیده است.

حال او٬ مرد خنده روی شیک پوش خوش هیکل چشم آبی است. که گل در برابر زیبایی او و لبخند نشسته بر لبان او کم می آورد و و عطر و رایحه مست کننده ی گلبرگ هایش را پیشکش او می کند.

این مقاله چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ به این مقاله امتیاز بدید

میانگین رتبه 0 / 5. تعداد امتیاز ها: 0

تا حالا امتیازی ثبت نشده است! برای این مقاله امتیاز ثبت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *