انشا درمورد کمک به همسایه (طنز)
یکی از بزرگان عصر به غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد.
خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.
غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد: نیت خدای را از این گوشت پاره، آزاد کن.
6 پاسخ
خخخخخ