بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست
بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست
مردی چشم درد گرفت و پیش دامپزشک رفت تا دکتر چشم هایش را درمان کند. پس زمانی که نزد دامپزشک رسید گفت: ای دکتر چشم هایم را درمان کن.
دامپزشک هم از آن دارویی که در چشم های اسب و حیوان های دیگر میریخت و درمانشان می کرد , در چشم های این مرد ریخت و چشم های مرد کور شد و دیگر جایی را نمیدید.
مرد پیش قاضی رفت و از ان دکتر دامپزشک شکایت کرد.
درهمین حال قاضی گفت: هیچ مجازاتی برای دامپزشک در نظر نمیگیرم، زیرا اگر تو خر نبودی برای درمان درد خود پیش دامپزشک نمی رفتی و پیش دکتر انسان ها میرفتی.
حکایت مردکی را چشم درد خاست
در زمان های گذشته مردی ساده زیست بود که در شهری زندگی میکرد. او مردی بسیار ساده بود و شاد و خرم زندگی میکرد. روزی از روزها که مرد از سرکارش برمیگشت از بس خسته بود که شامش را نخورده سر بر بالشت گذاشت و خوابید.
صبح که از خواب بیدار شد احساس کرد که سوزشی در چشمانش هست به سرعت رفت و سر و صورتش را شست اما همچنان چشمانش درد داشت و از درد به خود میپیچید.
پیش خودش فکر کرد که پیش دامپزشکی که در آن محل بود برود و چشمانش را به او نشان دهد. پس از گذشت یک ساعت نزد دامپزشک رسید و گفت دکتر چشمانش کور شدند لطفا مرا مداوا کن.
دامپزشک هم که فقط دام و طیور را مداوا می کرد فکر کرد که مرد او را مسخره میکند پس از قطره ای که همیشه در چشمان اسب هایش میریخت در چشم این مرد هم ریخت.
چشم درد مرد زیادتر شد و پس از گذشت کمی مرد کور شد. مرد که بسیار عصبانی شده بود نزد قاضی آن شهر رفت و بر دامپزشک شکایت کرد. قاضی دامپزشک را فراخواند و از او خواست که چرا باعث کوری چشمان این مرد شده است.
دامپزشک هم گفت که آقای قاضی من دامپزشک هستم و کارم به دام ها مربوط میشود و این مرد پیش من آمده بوده من هم قطره ای در چشم او چکاندم. قاضی گفت: بر این دامپزشک هیچ شکایت و مجازاتی روا نیست پس او را آزاد کنید.
مرد کور شده هم بسیار خشمگین شد اما قاضی گفت که اگر تو خر نبودی که برای درمان چشمانت پیش بیطار یا همان دامپزشک نمیرفتی.