پایه دهممتوسطه دومکمک آموزشی

بازنویسی حکایت یکی بود یکی نبود

بازنویسی حکایت یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچکس نبود جز خدا و مصلح

مصلح با اینکه ۱۰ سال بیشتر سن نداشت ازعلم ودانش فراوانی بهره برده بود و از سایر همسالان خود چند قدمی جلوتر بود ،او به شعر و ادبیات علاقه زیادی داشت وهر روز که به مکتب میرفت شعرهایی مینوشت تا توسط میرزاقاسم مورد بررسی قراربگیرند.

یکی از روزها میرزا از مصلح خواست تا شعرجدیدش را برای همه وباصدای بلند بخواند.

مصلح هم بی هیچ تردیدی کتاب را دردست گرفت و شروع به خواندن کرد.

قسمت کمی از شعر خوانده شده بود که بچه ها طبق معمول از فرصت پیش آمده استفاده کردند و با بغل دستی هایشان شروع به پچ پچ کردند و کم کم کلاس شلوغ شد وهر چقدر مصلح صدایش را بلندتر میکرد صدای آنها هم بلندتر از قبل میشد.

همین موضوع مصلح را ناراحت کرد ، او دفتر شعرش را کنارو گذاشت و گفت:

سخن را سراست ای خداوند وبن

ای صاحب سخن آگاه باش سخن دارای شروع واتمام است

میاور سخن در میان سخن

پس تابه اتمام نرسیده درسخن کسی وارد نشو

خداوند تدبیر و فرهنگ وهوش

انسانی که دارای هوش وخرد است

نگوید سخن تا نبیند خموش

درسخن کسی وارد نمیشود تازمانی که افراد سکوت پیشه کنند

آن روز ابومحمد مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف یا به عبارتی همان شاعر پارسی گوی سعدی شیرازی درس بزرگی به دانش آموزان ودیگر افراد قرن های آینده داد به طوری که هنوز باگذشت این همه سال یاد و معنی سخن ستودنی اوباقیست.

این مقاله چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ به این مقاله امتیاز بدید

میانگین رتبه 1.3 / 5. تعداد امتیاز ها: 3

تا حالا امتیازی ثبت نشده است! برای این مقاله امتیاز ثبت کنید.

حسین شریفی

راه موفقیت، همیشه در حال ساخت است؛ موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن . ما در تحقیقستان تلاش میکنیم تا بهترین ها را برای شما به ارمغان آوریم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا