
شعر کودکانه درباره پیامبر رحمت
شعر کودکانه درباره پیامبر رحمت
در این مقاله شعری زیبا از آقای علیرضا قاسمی با عنوان پیامبر رحمت گردآوری شده است که در ادامه مقاله به آن میپردازیم.
یه روز یه دختر ناز ، با موهای طلایی
گفت مامانی کجایی ، میشه پیشم بیایی ؟
صد تا سوال دارم من ، پونصد و شصت تا مشکل !
حل میکنی مامان جون ، سوال این یه خوشگل ؟
گفت که بله قشنگم ، بفرما مهربونم
سوال داری بگو خوب ، ایشاالله من میدونم
گفت مامانی قدیما ، خدا همین جوری بود ؟
یه دونه بود تو دنیا ، یا هر جوری بگی بود ؟
گفت عزیزم قشنگم ، تو عصرِ جاهلیّت
مردم خداشون بُت بود ، بُتای بی خاصیت
می ساختن از چوب و گل ، همون میشد خداشون
می رفتن از تهِ دل ، قربونِ اون بُتاشون
تا اینکه حضرت حق ، داد به ملائک خبر
که واسه اون آدما ، حجّت من رو ببر
بعد هزاران رسول ، آخریشو فرستاد
برای اون آدما ، یه رهبر و یه استاد
اون آقای مهربون ، که احمدِ اسمشون
بُتا رو جمع و جور کرد ، خدا رو داد یادشون
گفت که خدا یکی هست و غیر از اون کسی نیست
هر کی خدا پرسته ، بدونه نُمرَشه بیست
خدا همیشه با ماست ، یه نورِتو تاریکی
نه اومده به دنیا ، نه داره هیچ شریکی
خدا قوی و داناست ، نیاز به هیچکسش نیست
خیلی عزیز و تنهاست ، شبیه اون بگو کیست
خلاصه دختر من ، گوش دادی حرفِ من رو
به پاسخت رسیدی ، گرفتی تو جواب رو ؟
بله مادرِ خوبم ، ممنون از این صحبتا
از اینکه وقت گذاشتی ، برای این پرسشا
الان دیگه فهمیدم ، مامان چه خوبِ حالم
خدا فقط یه دونست ، اونم تو کل عالم
شاعر : علیرضا قاسمی
گردآوری توسط: تحقیقستان